رفت قاضي بلمعالي اي سنايي آه کو

شاعر : سنايي غزنوي

همچو دل جانت بر آن صدر جهان همراه کورفت قاضي بلمعالي اي سنايي آه کو
چون مريدان جان بر آوردن به پيش آه کوخود گرفتم صد هزاران آه کردي ليک باز
پس چو تير اندر کمان در وي دل يکتاه کواز پي آن تيز خاطر قد کمان کردي ز غم
گر فرو رفت آفتاب اي قوم باري ماه کوآفتابي بود يوسف بلمعالي ماه او
آنهمه نو زيب و باخير و فراخي گاه کوبي جمال و زيب و فر و رونق و ترتيب او
کار اينها شاه دارد در ميانه شاه کونطع پر اسب و پياده پيل و فرزين و رخست
هم نيابند ار بيابند آن جمال و جاه کوخود گرفته هر کسي جويند صدر و منبرش
دستشان چون عمر او وقت قضا کوتاه کوپايشان چون راي او وقت صلات سخت کو
رهنماي و داعي ميدان «الا الاه» کوگمرهان پست همت را ز تير «لا الاه»
چند گويي تخت و افسر اول اين گو: شاه کوهر زمان گويي که تخت و افسرش اينجاستي
روبهت زنده‌ست باري حيله‌ي روباه کوحمله‌ي شير آزمودن سست شد در رنج تو
هست راه کهکشان را نام برگي کاه کوماند محراب و قضا را اسم مردي مرد کو
ليک از بس جان پاکان پاي کس را راه کوهر سري خواهد ببوسيد آستان جاه تو
هيچ يوسف را وراي چرخ هشتم جاه کويوسف ما بود چاهي ليک گشت از بهر چاه